خلاصه کتاب:
دانلود رمان میکائیل... با قدمهایی لرزان و خسته، تلوتلوخوران از پلهها بالا رفت. دستگیره را پایین کشید و وارد شد. زنی را دید که روی تخت نشسته بود؛ با لباس خوابی که بود و نبودش تفاوت چندانی نداشت. او آن زن را میپرستید.
با تیر کشیدن شقیقهاش، انگشتانش را به پیشانی فشرد و قدمبهقدم به تخت نزدیک شد. لباس کاریاش را از تن درآورد و آرام چهار دستوپا روی تخت خزید. موهای کوتاه همسرش را بوسید، انگشتان زخمیاش را روی استخوان گونهی او کشید و لبخندی گوشهی لبش نشست.
خلاصه کتاب:
دانلود رمان عشق سیاه... من سوزانم، تو آمدی قلبم را مال خودت کردی و بد سوزاندیم.. و من می آیم به زودی زود.. قلبت را از ریشه میکنم و تو نمی دانی من دیگر دختر ساده و ابله اون روز ها نیستم. عوض شده ام .. و تو باعثش شدی….
خلاصه کتاب:
دانلود رمان فصل انار... نارگون در کارخانه بسته بندی موادغذایی کار میکند که به غیر از حقوق خوبی که میگیرد هیچ مزیت دیگری ندارد، او با دو دختر دیگر همخانه است، خسته از تلاشهای شبانه روزی و دویدنهایش روزگار را سپری میکند و از آن سو مدیر کارخانه ی که در آن کار میکند، بتازگی از همسر خود جدا شده و از یک زندگی تلخ رهایی یافته…
خلاصه کتاب:
دانلود رمان فال نیک... همانطور که کوله سبک جینش را روی دوش جابهجا میکرد، با قدمهای بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایهای خالی میچرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود از صبح انگار همه چیز داشت رو ی دور تند اتفاق میافتاد از همان وقت که زنگ خبر گوشیاش به صدا درآمده و جیران هم بعدش تماس گرفته بود و به عمد با آن لحن اغواگرش ماشینرختشویی فخری خانم را در دلش روشن کرده بود! یاد فخری خانم لبخندی کمرنگ بر لبش نشاند و با خودش فکر کرد اگر زن بیچاره بداند اسم ماشین لباسشویی اش را روی دلآشوبههایش گذاشته است کلی تعجب میکند!!
خلاصه کتاب:
دانلود رمان شاهنشاه مافیا... مردم میگن کارما بده اما اون به جز خوبی چیز دیگهای برای من نداشته، و بخاطر اینم نیست که من مرد خوبی ام. هر کاری توی زندگیم کردم، دلایل خودمو داشتم. دزدی کردم، زورگیری کردم، حتی ادم کشتم.
چندتا چیز هست که خط قرمزم حساب میشه و باهاشون سر و کاری ندارم، مثل زنا، بچه ها و مواد. اما تو بقیه چیزا دستام پره پره... وقتی که تو رییس باشی، باید همچین کارایی بکنی. با هر کار سیاهی، متوجه سنگینی اعمالم بودم اما هیچوقت مجبور نبودم برای کسی توجیه کنم. و حالا، برای اولین بار توی زندگیم باید دلیلشو توضیح بدم.
خلاصه کتاب:
دانلود رمان جوهر سیاه... سنتی که از گذشته در طایفهای بزرگ و سرشناس به جا مانده و چه بسا برای بقای آن، خونهای بسیاری ریخته شده است. این آیین سالهاست که میان وراث دست به دست میچرخد… و اکنون تنها وارث این خاندان، خدیو است. مردی جسور، بیرحم، باهوش و بسیار قدرتمند که خود از همین رسوم زخم خورده و لحظهشماری میکند تا آن را از میان بردارد. اما این رسم چیست؟!… و چرا خدیو بعد از سالها، توبهاش را میشکند؟!
خلاصه کتاب:
دانلود رمان رام نشدنی... همه دنیا فکر میکنن ما معشوقه همیم اما اون برادر سوپر استار منه! همه چیز از جایی تغییر میکنه که کارگردان مشهور، دیمین سوج، وارد زندگیمون میشه و فکر میکنه من کسیم که به خاطر پول و شهرت با سوپراستار بزرگ تن دادم. دیمین به خاطر رابطههای کنترل نشده و زیادش معروفه و حالا، انتظار داره با جاذبههای جذابش اغفالم کنه و با وجود پونزده سال اخلاف سن، منو برای خودش میخواد، غافل از اینکه ...!
خلاصه کتاب:
دانلود رمان ارس و پریزاد... نفس نداشتم. قلبم در سینه میکوبید و با همهی توان فقط میدویدم. پشت سرم فریاد بود؛ آشوب بود؛ به زبان روسی عربده میکشیدند و صدای کوبیده شدنِ کفشهای مردانهشان روی زمین بندر، در گوشهایم اکو میشد. تعدادشان زیاد بود. وقتی نفس زنان از کنار کانتیرهای بزرگِ آبی و قرمز میدویدم کسی از گذشته توی گوشم پچ میزد:
«من دوستت دارم، تو رو باور دارم… میدونم که برمیگردی پناه.» آن روز، همه چیز جور دیگری بود. او غرق شده بود توی چشمهای عاشق من، و من حل شده بودم در نفس های گرمِ مردی که برای این عشق، با همه میجنگیدو..
خلاصه کتاب:
دانلود رمان تصاحب... من اِلوینم… دختر هجده سالهای که برای فرار از تنهایی قبول کردم یک سال زیر دست رئیس مافیای خشنی بشم که دوازده سال ازم بزرگتر بود. رئیس مافیایی که افتخارش سنگدلیش بود و آدماش بهش لقب شکارچی داده بودن. قوانین زیادی داشت و مهم ترینش، قانونی بود که برای روابطش وضع کرده بود؛ عاشق شدن ممنوع! متاسفانه علی رغم اخطارهایی که داده بود، طی زمانی که باها ش زندگی میکردم عاشقش شدم و…
خلاصه کتاب:
دانلود رمان مست بی گناه... ۱۶ ساله شده بودم. در شب جشن تولدی که قرار بود جشن بله برونم باشد و خاله برایم انگشتر نشان بیاورد اما تولدم شده بود و خانوادهی خاله نیامده بودند… یاسین نیامده بود و من مانده بودم با دنیایی از ترس و اضطراب! من مانده بودم با این حال که دیگر دختر قبلی خانه نبودم! اما یاسین برای محرم شدنمان نیامد… نیامد که نیامد… یاسین رفته بود.