خلاصه کتاب:
یه ماز بزرگ تو مغز منه… دقیقا یه جایی که تو حتی فکرشو هم نمیتونی بکنی… این ماز یک کم پیچیده است… یعنی این طور بگم که این ماز اونقدری پیچیده است که تو نتونی ازش خلاص بشی… من این مازو درست کردم… فقط خودم بلدشم، نمیتونی … نمیتونی ازش خلاص بشی… اشتباه بزرگی کردی… از وقتی پاتو تو ماز ذهن من گذاشتی، اشتباه بزرگی کردی.
خلاصه کتاب:
نگاهش با دقت بیشتری روی کارتهای در دستش سیر کرد. دور آخر بود و سرنوشت بازی مشخص میشد. صدای بلند موزیک فضا را پر کرده بود و هیاهو و سروصدا بیداد میکرد. با وجود فضای نیمهتاریک آنجا و نورچراغهایی که مدام رنگ عوض میکردند، لامپ بالای میز، نور نسبتاً ثابتی برای افراد دور میز فراهم کرده بود. یکی گفت: آرادخان نوبت شماست! کمرش فشار مضاعفی به پشتی صندلی وارد آورد. لبش کمی کش آمد، نیاز به ریسک داشت. یا همهچیز یا هیچچیز! کارت آسش را رو کرد و با ژست خاص خودش روی میز انداخت… ادامه ریسک در رمان پولاریس …
خلاصه کتاب:
دانلود رمان تجانس... قصه ای از دل تفاوت ها که به تجانسها ختم میشد دختری سرکش و جولانگر خط میزند معادلات مردی از جنس امنتیت را و سرمشق میشود برای شب هایی که چراغ های روشن شهر او را فریاد میزنند و او چه مقهور میشود در این عشقی که اگرچه از سراب تفاوت ها ریشه میگیرد اما به قصه همسان شدنها و تجانسها ختم می شود. آری داستانِ تلاقی دوخط موازی را شنیدهای؟ دو خطی که در تجانس ها سر خم میکنند برای یکی شدنها؟ اینجا رسم و الخط یکی شدن هاست میان تجانس اندیشهها …
خلاصه کتاب:
دانلود رمان برف گیجه... عود مجدد بیماری روانی کاوه باعث میشود که تصمیم بگیرد تا همراه همسرش آیدا به روستای پدری اش برگردد… روستای متروکه ای که میگویند چهارسال پیش بر اثر زلزله همه ساکنینش رو از دست داده… روستایی که شب ها بجای صدای زوزه گرگ ها، صدای شیون زنی به گوش می رسد و خانه ای که مدفن بزرگترین راز زندگی کاوه است… حقایق برملا و توهمات کاوه از نو شروع میشود… روستا تصمیم گرفته بعد از ۲۰ سال دوباره قربانی بگیرد… قربانی که به نظر میرسد این بار آیداست …
خلاصه کتاب:
دانلود رمان نیلوفر آبی... از کنار یه هیولا به کنار یه قاتل افتادم… قاتلی که فقط با خشونت اشناست. وقتی الوده به دست های یه قاتل بشی، قاتل بیرحمی که جذابیت ازش منعکس بشه، زیبایی و قدرتش دهانت رو بدوزه و اون یا گردنت رو میشکنه یا تو رو… نیلوفر ابی یه رمان ۴ جلدیه، هر جلد راجب همون شخصیت هاست و ادامه جلد قبلیه و شخصیت ها عوض نمیشن. ابتدای رمان عوض شده. یه تغییراتی وسطاش داشته و پایانش که کلا عوض شده …
خلاصه کتاب:
این داستانی دربارهی فداکاریه… دربارهی مرگ … عشق… آزادی. این داستانی دربارهی یه حس همیشگیه. هیون آنتونلی و کارماین دمارکو در دو موقعیت کاملا متفاوت بزرگ شدهاند. هیون، یه برده نسل دوم که توی خونهای وسط صحرا محبوس شده روزهاش پر از کارهای سخت و بدرفتاری های وحشتناکه. کارماین، توی یه خانوادهی ثروتمند مافیایی به دنیا اومده، یه زندگی پرمزایا و افراطی دارد. حالا چرخش تقدیر سبب میشود که دنیای این دو نفر با هم تلاقی کند. که میون تارهایی از دروغ و رازها گرفتار بشنوند. آنها میفهمند که گرچه در ظاهر با هم فرق دارند اما در بطن، از اون چیزی که دیگران فکرش رو میکنند نقاط مشترک خیلی بیشتری بینشون هست …
خلاصه کتاب:
چی میشه وقتی درون یه خانوادهی از ریشه مافیایی متولد بشی، پدرت دُن باشه اما هیچ علاقهای برای گرفتن جایگاهش نداشته باشی؟ چی میشه اگه تو یه مهمونی مافیایی چشمت به یه دختر زیر سن قانونی بخوره و عشق مثل یه آذرخش بهت میزنه؟ چی میشه اگه بخوای از اعتبار مافیائیت به عنوان یک پرنس مافیایی استفاده کنی و اون دختر رو نجات بدی؟ اینجاست که روسای مافیا برات یک شرط میذارن؛ یکی از ما باش تا اون دختر رو آزاد کنیم. وقتی مجبوری به خاطر یک دختر زندگی خودت رو وثیقه بگذاری و وارد دنیای سیاه مافیا بشی. آیا عشق واقعا ارزشش رو داره؟
خلاصه کتاب:
دانلود رمان پادشاه خون... “غزل” به مچ های سیاه و کبودم نگاه میکنم و باز هم سعی میکنم که بغضم رو عقب بزنم و روی کارم تمرکز کنم. لباس هام رو درست میکنم و میخوام تبلت ثبت سفارش رو بردارم که فرشته وارد کانتر میشه و با لبخندی گرم میاد جلو و بغلم میکنه، “تولدت مبارک غزل خوشگلم.” ازم فاصله میگیره و با یک نگاه به صورتم میفهمه که چه خبره. صورت گرد و بامزه اش میره تو هم و میاد جلو، “نگو که دوباره با اون عوضی دعوا کردی.”
خلاصه کتاب:
کوشا افشارجم آقازادهی مغروری که به خاطر اختلافات خانوادگی از خونه بیرون می زنه و به فروش مشروبات الکلی روی می آره، این بین با یه دختر روستایی آشنا می شه که قبلا بهش تجاوز شده و حالا مجبوره با کوشا ازدواج کنه، اما کوشا شب عروسیشون مست می کنه و..
خلاصه کتاب:
من سفید بودم، یک سفیدِ محضِ خالص که چشمم مانده بود به دنبالهی رنگین کمان… و فکر میکردم چه هیجانی دارد تجربهی ناب رنگهای تند و زنده… اما تو سیاه قلم وجودت را چنان عمیق بر صفحهی جانم حک کردی، که دیگر جادوی هیچ رنگی در من اثر نکرد. و من قاتل رنگها شدم، قاتلی که سخت عاشق و شیفتهی غمزهی کشندهی رنگها پیش از مرگشان میشد و این درد، درد کمی نبود …